لبریز بودم از نوستالژی تولد هفت سالهای که روبرویم ایستاده بود ..... قلبم ورم کرده بود و میخواست با یک بغض سنگین بترکد و یادم بیندازد که هفت سال پیش همین امشب داشتم چطور داشتم از هیجان میمردم. به زن سی و چهار ساله ای فکر کردم که پیراهن بلند سبز پوشیده بود و دستش را روی شکم بزرگش گذاشته بود و فکر میکرد فردای آن روز چه میشود. میدانم که لاک نزده بود. نه یاسی. نه قرمز و نه هیچ رنگ دیگری. یادم میاید آنشب تاصبح نخوابیدم حتی تصور بچه در بغل را هم نداشتم اصلا هیچ تصوری....نگران و دلشوره...اما میخواستم خیلی خوب باشم........
میدانم مهمترین لحظه ی زندگی من همین بوده است. همین لحظه ی به دنیا آمدن این پسر. همین لحظه که هر سال هم که از آن میگذرد باز نه کمرنگ میشود و نه از یاد میرود. به درد عشقش فکر کردم که حالا دیگر آنقدر کهنه شده است که دیگر یک تکه از قلبم است. فکر کردم اصلا یادم نیست وقتی نبود دنیا چه شکلی بود. به چه راهی میرفت و مژده ای که مادر نبود به چه چیزهایی فکر میکرد. انگار تا بوده همین بوده. تا بوده من مادر پسری بوده ام یک، دو ... شش و هفت ساله که مثل هر شب قبل از خواب افتاده به وراجی و حالا بدون اینکه رد هفت سالگی روی شانه هایش باشد، برای جشن تولدش خیالبافی میکند.
برچسب : نویسنده : moji1354 بازدید : 48