روزهای پایانی

ساخت وبلاگ
امروز صبح کله سحری که وارد اتاق کارم شدم ییهو دلم گرفت خیلی تنگ شد....یعنی واقعا دوهفته دیگه تاپایان کار من مونده و من نمیام

چقدر سخت چقدر غمگین

هرچند الانم پشیمون نیستم چون واقعا قدرت سرو کله زدن دیگه برام نمونده اما 10 سال زحمت کشیدم

بهرحال زندگیه دیگه چه بخوای چه نخوای باس بزاری بری

یعنی ساله دیگه چی میشه و من کجاهستم....

الان که دلم داره قنج میره......................

بگذریم اندر احوالات بقیه بگم که:

رامتین روز به روز داره بزرگتر میشه و یواش یواش باید سرو کله زدن با یک پسر بچه نوجوان رو هم یاد بگیرم...

آنا اومده و البته چهاروزه و تا اخر اردیبهشت هست و قراره اخر هفته بریم غار علیصدر .......

ازطرفی گلها هم اومده فرنوش دعوت کرده بود نمیدونم اصلا فاز رفتن نداشتم ...نرفتم ....اما الان باس برم ببینمش

عباس مچ پاش شکسته و تو گچه

امیر و رضا هم همچنان کار ثابت و مشخصی ندارن

مامان و بابا هم خوبن خدارو شکر

البته بابا خیلی نحیف و مریض شده ....

قرار شده پنجره های باغ رو عوض کنم...البته پدر جان علیرضا موافق نیست کلا اونجا رو متعلق به خودش میدونه خوب یکجورایی حق داره تموم زحمت اونجا باهاش بوده ولی خوب برا اونم بد نشده سرش گرم شده ولی متاسفانه اگه کاری طبق میلش نباشه هزارتا تیکه بار میکنه

نمیدونم چرا نوشته های امروزم بوی غم میده

اره والا ...حال دلم خوب نیست ....شاد نیستم .........................

تدارک تولدی دیگر...
ما را در سایت تدارک تولدی دیگر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moji1354 بازدید : 73 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 14:26